سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تراوشات یک ذهن زیبا

+ عروس خانم چه کاره هستن ؟؟؟

# معلم هستن .

+ به به . معلمی شغل انبیاست !!!

معلم چی هستن حالا ؟؟؟

# رقص عربی !!! |:

معلم |:

انبیا |:

خردادیان |:
 

پوزخند  پوزخند  پوزخند

حالا من نمی دونم این حدیث : "زکات علم، آموختن است"

اینجا هم کاربرد داره یا نه...؟!


تا باشه از این خمس و زکاتا باشه...!!
پوزخند


حقیقت کجاست؟؟؟


1-جنگ جهانی اول با 17 میلیون کشته(بدون دخالت مسلمان ها)


2-جنگ جهانی دوم با 50-55 میلیون کشته(بدون دخالت مسلمان ها)


3-بمب اتمی ناکازاکی با 200 هزار کشته(بدون دخالت مسلمان ها)


4-جنگ ویتنام با 5 میلیون کشته(بدون دخالت مسلمان ها)


5-جنگ در بوسنی با 500 هزار کشته (شروع کننده جنگ مسلمان ها نبودند)


6-جنگ در عراق با بیش از 1میلیون و 200هزار کشته(شروع کننده جنگ مسلمان ها نبودند)


7-جنگ افغانستان و ....(شروع کننده جنگ مسلمان ها نبودند)


آیا شما هنوز فکر میکنید مشکل از اسلام است؟


خداوند در قرآن می فرماید:


چون به آنان گفته شود که در زمین فساد نکنید، مى گویند: ما مصلحانیم

(سوره بقره آیه 11)

 

آمریکا آمریکا ، ننگ به نیرنگ تو...


تصمیم گرفتم هر از گاهی وب سایت یا وبلاگی رو بهتون معرفی کنم!!


نمونه ش هم همون وبلاگه که شعبه دوم وبلاگ خودم بود!!!  :)

(شوخی کردم)


ممکنه وبسایت یا وبلاگ طنز باشه!!
 

ممکنم هست سیاسی!
 

اجتماعی..!!
 

مذهبی..!!
 

ورزشی!!
 

کامپیوتری و... باشه!


شایدم وبلاگ دزدی باشه، مثل همون قبلی...!! پوزخند

==========================================


امروز وبلاگ یکی از دوستان رو بهتون معرفی می کنم

که چند وقتی هم هست که بهش سر میزنم!

پیشنهاد می کنم شمام برید و از مطالبشون استفاده کنید :

 

سفیر صبح

 

www.safir-e-sobh.blogfa.com

 

در کل وبلاگ خوبیه!!

 همچنین یاد آوری کنم :


ضمن اینکه به این وبلاگ میرید، نظر هم بدید!!


برای وبلاگ خودم نگفتم نظر بدید

چون می دونم که شما بچه های خوبی هستین

و خودتون نگفته نظر میدین!!

آفرین!!

باریکلا...

پوزخند

 

معرفی سایت


قیافش رو ببین...!! 

 

موسس شرکت گوگل

 


یعنی اگه تو ایران زندگی میکرد ، تنها برداشتی که ازش با اون نایلون تو دستش میکردیم

این بود که در حد سرایدار ، یا ساقی ، یا از این کارمندای دون پایه ی اداره ثبت ، باشه ...

شایدم می گفتیم توی پلاستیکش قلیون میوه ای با طعم دوسیب هست...!! :)

فرق اونا با ما ، اینه که نیازی به نمایش دادن ندارن ، 

چون به جای اینکه شعار برادری و برابری بگن ، دارن عمل میکنن ،
اندازه نیازشون زندگی میکنن ، 


مزرعه ی پدریشون یه شبه 40 میلیارد قیمتش نشده که بره بالای شهر جفتک بندازه ...


این آدم تو این عکس سرگئی برین موسس شرکت گوگل هست!


بیست و چهارمین مرد ثروتمند جهان با
 

حدود 20 میلیارد دلار ثروت
 

... صاحب یه بوئینگ 767 و
 

عینک اش که به چشم داره تازه نسخه های اولیه ش به بازار عرضه شده....
 

اسم عینکش هم "گوگل گلاسه"  که کلی می ارزه.


یه عینک معمولی نیست...

 

من واقعاً به شخصه تلاش و وجدان کاری این آمریکایی ها رو می ستایم!!!


قبلاً هی میگفتن نمی دونم تو ایران ساعت مفید کاری چند دقیقه هست 


تو ژاپن چند دقیقه هست یا تو کانادا چند دقیقه هست...


الان به عینه دارم می بینم، ساعت مفید کاری ما چند دقیقه هست!!


و همین طور مال اونا چند دقیقه هست...!


ماجرای مـــن و گـــــربه!


قول داده بودم یه خاطره از خودم و گربه براتون بِیذارم!


ما یه انباری داریم تو خونمون که از دو قسمت تشکیل شده،(بالا و پایین)

خود انباری! و یه قسمت هم بالای انباری هست که یه سری وسایل و خرت و پرت اونجا میذاریم!


حدوداً آخرای دوره پیش دانشگاهیم بود! شاید قبل از عید...


یه موقع دیدم یه گربه به صورت مشکوک هی میره داخل انباری و میاد بیرون...!!

دقت که کردم دیدم گربه چاق و چله ای هم هست...


پیش خودم گفتم: عجب هیکل داغونی داره!!

 
حتماً چربی و کربوهیدرات زیاد خورده!!


 و کلی به خودم بالیدم که لاغرم...


یکی دو روز گذشت!


بازم همون گربه رو دیدم! 

اما عجب هیکلی...!!!

اصن باربی شده بود... 

بادی بیلدینگی شده بود هیکلش!! :O

سر و پایش سیاه رنگ و قشنگ، نیست بالاتر از سیاهی رنگ... (در این حد)


داشتم پیش خودم فک می کردم و متنبه میشدم که 


عاره!! آدم هر کاری که اراده کنه می تونه انجام بده!! فقط یه اراده قوی می خواد


در همون لحظه هم تصمیم خودمو گرفتم کنکور که دادم ، حتماً در کلاس های بادی بیلدینگ شرکت کنم!!
 

(از همین تریبون هم به تمام جوانان و تمامی کسانی که این پست را دزدیده و به صورت

غیر قانونی در وبلاگ خود 
کپی می کنن پیشنهاد می کنم که در این کلاس ها شرکت کنند :))

پیام اخلاقی رو حال کردین؟!

 

بگذریم!

تو همین فکرا بودم که یه صدایی از تو انبار اومد با مضمون : 
 

میـــــــَــــووو...


رفتم نیگا کردم دیدم که عاره...!!

3-4 تا تیله گربه 1 روزه که حتی چشمشونم هنوز باز نشده، اون قسمت بالای انبار هستن!! 


نگو که اونوخت تا حالا گربه حامله بوده!!! بد بخت مشغول الضمه ش هم شدم!!


Kitty


از اینجا بود که ماجرای من و گربه شروع شد:
 

دیگه جرأت نمی کردیم وارد انباری بشیم!!


مادرشون یَک صدایی از خودش در می آورد که آدم جُفت می کرد نزدیک اونجا شه!!


چند روز بعد، یه بار که مادرشون برای آوردن غذا رفته بود بیرون ، رفتم سرغ بچه ها

 

منتها قبلش در انباری رو بستم که یه موقع توسط مادرشون شهید نشم...!!
 

بچه گربه ها رو آوردم دم در حیاط گذاشتم که مادرشون بیاد ببرتشون!!


خودمم نشستم تو حیات ببینم واقعاً میاد ببرتشون یا نه؟!


چشتون روز بد نبینه: هر گربه ای که از اون طرفا رد میشد یه دونشو می برد!! :))


باور کنید 2-3 تا گربه مختلف بچه گربه ها رو بردند... پوزخند (تا حالا همچین چیزی ندیده بودم)


مام خوشال که آره، برای خانواده مُسمر ثمر واقع شدیم!! 


رفتیم نشستیم پای درسمون...


یکی دو روز بعد دیدم باز صدای میــــووو... میاد از تو انباری...

رفتم دیدم که عاره! مادره دوباره آوردتشون سر جای قبلشون!!

اما اینبار خودشم بَست نشسته اونجا ، حتی نمیذاره نزدیک انباری شیم!!!


چند روز تو پِیک انباریِ اِشغالی بودم 

دیدم که! نــــــــــه!! هیچطوری نمیشه فتحش کرد...


بی خیالش شدم و رفتم پِیِ مَخش و درسام...



سه ماه گذشت...



 گربه ها روز به روز بزرگ تر می شدن...


اما می ترسیدن، از اون بالای انباری بیان پایین...


هر روز مادرشون می رفت براشون گنجشک و موش و... می آورد توی انباری!!
 

Kitty

 

 

حدوداً 1 هفته مونده بود، به کنکور، یعنی اوایل تیـــر


دیگه حوصله درس خوندن نداشتم!!


یه شب که کسی هم خونمون نبود گفتم: امشب دیگه باید اینارو بندازم بیرون!


کمین نشستم!


تا مادرشون رفت بیرون! سریع رفتم در انباری رو بستم!!


یه گونی آوردم که گربه هارو بنذازم داخلش...


 و یه پلاستیک سیاه دسته دار کوچک !! که مثلاً دستمو بکنم داخلش که گربه ای نشم!! :)


رفتم داخل انباری!

 یکی دوتا صندلی گذاشتم روی هم که بتونم برم بالای انباری...


یعنی اون بالا شده بود عین فیلما هست که مثلاً بیابونا رو نشون میده!!

یه گاو مرده و فقط استخون دنده هاش مونده!!


همین شکلی شده بود...


یَک بوی تعفنی میومد که نگو!!


پر از استخون موش و سر گنجشک و... بود!!


یعنی حالم بد شد!!


اومدم یه دستمال پیچیدم دور دهنم که مثلاً مسموم نشم!!


دوباره رفتم بالا...


گربه ها بزرگ شده بودن و هی فرار می کردن...


با یه دست گونی رو نگه داشته بودم که سرش بسته نشه،

با دست دیگه که داخل پلاستیک سیاه بود باید گربه ها رو می گرفتم!!


یه لحظه دُم یکیشونو گرفتم و کشیدم که فرار نکنه!!


پشت گردنشو گرفتم! همینطور یک دستی بلندش کردم که بکنمش داخل گونی!!


گربه همینطور خِنج میزد به پلاستیک سیاهی که دستم بود!!

اما نمی تونست دستم رو پیدا کنه!! 


اصلاً نمیشد بلندش کنم!!!


تا بلند می کردم ، جیغ و فریاد می کرد و خِنج میزد!!


یه لحظه گفتم سریع بلندش می کنم!! و می اندازمش داخل گونی!!



همین که بلندش کردم یه لحظه انگشت شستمو گرفت و از روی پلاستیک کرد داخل دهنش و 

یَک دندونی گرفت که نگو...


و همینطور داشت خنج میزد که انداختمش کنار...!!


همینکه دستمو از تو پلاستیک در آوردم!! 

دیدم دستم کامل
خونیه!!


و همینطور از شستم داره خون میاد!!

پشت دستمم کاملاً جای چنگالای گربه بود که خون میومد...


سریع اومدم پایین و رفتم با آب شستمش، دیدم از این طرف تا اونطرف شستم پاره شده!!


همینطورم خون میومد...


گفتم الانه که هـــــار بشم!! :))


چند روز قبلشم از این فیلمای خون آشام دیده بودم!!


یعنی اون لحظه آمادگی هرگونه تغییر و تحول ژنتیکی ای رو داشتم!! 
پوزخند

 

کلی دستمو شستم و بتادین زدم بهش!!


فرداشم رفتم چند تا آمپول هاری زدم...


از اون به بعد بود که امپراطوری گربه هایِ توی انبارمون به مرحله جدیدی رسید...


دیگه کسی کاری بهشون نداشت و انبارمون قرنطینه شده بود...!!!


که البته بعداً تلافیشو سرشون در آوردم...!


بی اغراق این عکس یکی از شاهکارهای عکاسی تمام تاریخ جنگ است.


این عکس بدست عکاس کانادایی به نام کلاود دتلوف در 26 آگوست 1939 در بریتیش کلمبیا کانادا

از سربازانی گرفته شد که عازم جنگ جهانی بودند تا به ارتش بریتانیا بپیوندند.

آنها به سمت مقصدی سری رهنمون شده بودند.

در حال رژه، ناگهان پسری پنج ساله به نام "ویتی" دستان مادرش را رها کرد

و در حالی که به سمت پدرش، سرباز جک برنارد ، می دوید، این جمله را به زبان آورد:
 

"صـــــبر کــــن بابا"


در همین لحظه بود که عکاس دکمه شاتر دوربینش را فشرد و عکسی را خلق کرد

که نه تنها به شکلی گسترده در تمام دنیا منتشر شد

بلکه در تمام دوران جنگ در تمام مدارس بریتیش کلمبیا آویزان شد. 


لبخند جالب مادر ویتی، چهره مطمئن و مصمم پدر،

پس زمینه صف طولانی سربازان کانادایی و تقارن دستهای پدر، مادر و خود ویتی

به عکس جلوه ای هنری و ماندگار داده است.
 

صبر کن بابا

جان من یه نگاه به این وبلاگ کنین...!! :)


http://tinaengineer.blogfa.com


اومده وبلاگ منو کُمپِلِت کپی کرده تو وبلاگش... پوزخند


عمق فاجعه می دونین کجاست؟!


اگر یادتون باشه من تو عید مریض شده بودم، و چند روز نبودم!


بعدش اومدم گفتم که من مریض بودم و از این حرفااااا... (اگر بار گران بودیم و رفتیم...)


حتی اومده اینو هم کپی کرده!! پوزخند

دمش گرم کلی شادم کرد!!!


حتی این پستایی که بهتون میگم نظر بدید وگرنه شیرمو حلالتون نمیکنم هم کپی کرده پوزخند


یادم باشه اگر یه وخت مشکلی برای وبلاگم پیش اومد برم، بکاپ وبلاگمو ازش بگیرم!!

چون تمام و کمال وبلاگمو داره!! حتی کامل تر از وبلاگ خودم  خیلی خنده‌دار


بیا! تبلیغ وبلاگشم کردم براش...


چی می خواد دیگه؟!


حد اقل برید براش نظر بدید بی ثمر نمونه تلاشش...

پوزخندپوزخندپوزخند


خدایا!!! می بینی با کیا شدیم 75 میلیون نفر؟ :)


امروز می خوام در مورد یکی از معذلات بزرگ جامعه بشری براتون مطلب بِیذارم!!


رفع حاجت برای فضانوردان که در شرایط بی وزنی کار میکنند بسیار مهم است.

چرا که اگر مواد دفع شده به گونه ای مناسب دفع نشوند،

در فضای درونی سفینه معلق خواهند ماند.

آپولو 10، سفینه ای بود که ناسا آن را با موفقیت در سال 1969 در مدار ماه قرار داد.

این سفینه 3 فضانورد به نامهای "توماس استنفورد"، "جان یانگ" و "یوجین سرنان" را حمل میکرد.

سیستم رفع حاجت به این صورت بود که آنها می بایست عمل دفع را در یک کیسه انجام می دادند.

درب آن را مهر و موم می کردند. سپس آن را با ماده ضد عفونی کننده مخلوط کرده

و همه را در کیسه زباله می گذاشتند.

با توجه به اینکه این عملیات در شرایط بی وزنی انجام می گرفت، نیاز به مهارت بالایی داشت. 


حالا پس از 44 سال، ناسا، مکالمات ضبط شده رادیویی سرنشینان آپولو 10 را

از طبقه بندی محرمانه خارج کرده و آن ها را منتشر نموده است.

در میان هزاران خط گفت و گوهای عادی و البته مملو از کلمات خوب و زشت،

به بخش جالب و خنده داری می رسیم که

تصویری از آن در عکس آورده شده و ترجمه آن به شرح زیر است:



توماس استنفورد: اوه، کار کی بود؟
 

جان یانگ: چی کار کی بود؟
 

یوجین سرنان: چی؟ 
 

توماس استنفورد: کار کی بود؟ (خنده)
 

یوجین سرنان: این دیگه از کجا اومده؟ 
 

توماس استنفورد: سریع به من یک دستمال بدین. یه تیکه پِشکل تو هوا معلقه. پوزخند
 

جان یانگ: کار من نبود. این مال من نیست.
 

یوجین سرنان: فکر نکنم مال من باشه. 
 

توماس استنفورد: مال من یه کمی سفت تر از اینه. بندازش بیرون. :|
 

جان یانگ: یا خدا 

پوزخند پوزخند پوزخند 


در کنار اینکه حالا می دونید فضانوردی کاری بسیار دشواریه،
 

حالا خودتون حدس بزنید این دست گل کدامیک بود...؟؟  (معما:))

 


متن مکالمه به زبان اصلی


منبع:

http://nbcnews.to/165IhXj


آیا برای رعایت اخلاق ، وجود بهشت و جهنم ضروری است؟ 
 

طور دیگری سوال کنم ، اگر باوری به بهشت و جهنم نداشته باشید،

مبنای اخلاق نزد شما چه چیزی است؟

آیا اخلاقی بودنتان آگاهانه است، یعنی توجیه آگاهانه ای برای آن دارید؟

 

اصن فرض کنید: خدایی هم وجود ندارد...

یعنی شما نه باوری به بهشت و جهنم دارید، نه باوری به وجود خدا!!

در این صورت مبنای اخلاق نزد شما چیست؟!
 

آیا اخلاقی بودنتان آگاهانه است، یعنی توجیه آگاهانه ای برای آن دارید؟


یعنی اگر باوری به وجود خدا نداشتید باز هم رفتار های اخلاقی می کردید؟!

(منظورم فقط در اجتماع نیست، ممکنه زمانی تنها باشید)

 

اخلـــــــــــــــــــــاق