سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تراوشات یک ذهن زیبا

ماجرای مـــن و گـــــربه!


قول داده بودم یه خاطره از خودم و گربه براتون بِیذارم!


ما یه انباری داریم تو خونمون که از دو قسمت تشکیل شده،(بالا و پایین)

خود انباری! و یه قسمت هم بالای انباری هست که یه سری وسایل و خرت و پرت اونجا میذاریم!


حدوداً آخرای دوره پیش دانشگاهیم بود! شاید قبل از عید...


یه موقع دیدم یه گربه به صورت مشکوک هی میره داخل انباری و میاد بیرون...!!

دقت که کردم دیدم گربه چاق و چله ای هم هست...


پیش خودم گفتم: عجب هیکل داغونی داره!!

 
حتماً چربی و کربوهیدرات زیاد خورده!!


 و کلی به خودم بالیدم که لاغرم...


یکی دو روز گذشت!


بازم همون گربه رو دیدم! 

اما عجب هیکلی...!!!

اصن باربی شده بود... 

بادی بیلدینگی شده بود هیکلش!! :O

سر و پایش سیاه رنگ و قشنگ، نیست بالاتر از سیاهی رنگ... (در این حد)


داشتم پیش خودم فک می کردم و متنبه میشدم که 


عاره!! آدم هر کاری که اراده کنه می تونه انجام بده!! فقط یه اراده قوی می خواد


در همون لحظه هم تصمیم خودمو گرفتم کنکور که دادم ، حتماً در کلاس های بادی بیلدینگ شرکت کنم!!
 

(از همین تریبون هم به تمام جوانان و تمامی کسانی که این پست را دزدیده و به صورت

غیر قانونی در وبلاگ خود 
کپی می کنن پیشنهاد می کنم که در این کلاس ها شرکت کنند :))

پیام اخلاقی رو حال کردین؟!

 

بگذریم!

تو همین فکرا بودم که یه صدایی از تو انبار اومد با مضمون : 
 

میـــــــَــــووو...


رفتم نیگا کردم دیدم که عاره...!!

3-4 تا تیله گربه 1 روزه که حتی چشمشونم هنوز باز نشده، اون قسمت بالای انبار هستن!! 


نگو که اونوخت تا حالا گربه حامله بوده!!! بد بخت مشغول الضمه ش هم شدم!!


Kitty


از اینجا بود که ماجرای من و گربه شروع شد:
 

دیگه جرأت نمی کردیم وارد انباری بشیم!!


مادرشون یَک صدایی از خودش در می آورد که آدم جُفت می کرد نزدیک اونجا شه!!


چند روز بعد، یه بار که مادرشون برای آوردن غذا رفته بود بیرون ، رفتم سرغ بچه ها

 

منتها قبلش در انباری رو بستم که یه موقع توسط مادرشون شهید نشم...!!
 

بچه گربه ها رو آوردم دم در حیاط گذاشتم که مادرشون بیاد ببرتشون!!


خودمم نشستم تو حیات ببینم واقعاً میاد ببرتشون یا نه؟!


چشتون روز بد نبینه: هر گربه ای که از اون طرفا رد میشد یه دونشو می برد!! :))


باور کنید 2-3 تا گربه مختلف بچه گربه ها رو بردند... پوزخند (تا حالا همچین چیزی ندیده بودم)


مام خوشال که آره، برای خانواده مُسمر ثمر واقع شدیم!! 


رفتیم نشستیم پای درسمون...


یکی دو روز بعد دیدم باز صدای میــــووو... میاد از تو انباری...

رفتم دیدم که عاره! مادره دوباره آوردتشون سر جای قبلشون!!

اما اینبار خودشم بَست نشسته اونجا ، حتی نمیذاره نزدیک انباری شیم!!!


چند روز تو پِیک انباریِ اِشغالی بودم 

دیدم که! نــــــــــه!! هیچطوری نمیشه فتحش کرد...


بی خیالش شدم و رفتم پِیِ مَخش و درسام...



سه ماه گذشت...



 گربه ها روز به روز بزرگ تر می شدن...


اما می ترسیدن، از اون بالای انباری بیان پایین...


هر روز مادرشون می رفت براشون گنجشک و موش و... می آورد توی انباری!!
 

Kitty

 

 

حدوداً 1 هفته مونده بود، به کنکور، یعنی اوایل تیـــر


دیگه حوصله درس خوندن نداشتم!!


یه شب که کسی هم خونمون نبود گفتم: امشب دیگه باید اینارو بندازم بیرون!


کمین نشستم!


تا مادرشون رفت بیرون! سریع رفتم در انباری رو بستم!!


یه گونی آوردم که گربه هارو بنذازم داخلش...


 و یه پلاستیک سیاه دسته دار کوچک !! که مثلاً دستمو بکنم داخلش که گربه ای نشم!! :)


رفتم داخل انباری!

 یکی دوتا صندلی گذاشتم روی هم که بتونم برم بالای انباری...


یعنی اون بالا شده بود عین فیلما هست که مثلاً بیابونا رو نشون میده!!

یه گاو مرده و فقط استخون دنده هاش مونده!!


همین شکلی شده بود...


یَک بوی تعفنی میومد که نگو!!


پر از استخون موش و سر گنجشک و... بود!!


یعنی حالم بد شد!!


اومدم یه دستمال پیچیدم دور دهنم که مثلاً مسموم نشم!!


دوباره رفتم بالا...


گربه ها بزرگ شده بودن و هی فرار می کردن...


با یه دست گونی رو نگه داشته بودم که سرش بسته نشه،

با دست دیگه که داخل پلاستیک سیاه بود باید گربه ها رو می گرفتم!!


یه لحظه دُم یکیشونو گرفتم و کشیدم که فرار نکنه!!


پشت گردنشو گرفتم! همینطور یک دستی بلندش کردم که بکنمش داخل گونی!!


گربه همینطور خِنج میزد به پلاستیک سیاهی که دستم بود!!

اما نمی تونست دستم رو پیدا کنه!! 


اصلاً نمیشد بلندش کنم!!!


تا بلند می کردم ، جیغ و فریاد می کرد و خِنج میزد!!


یه لحظه گفتم سریع بلندش می کنم!! و می اندازمش داخل گونی!!



همین که بلندش کردم یه لحظه انگشت شستمو گرفت و از روی پلاستیک کرد داخل دهنش و 

یَک دندونی گرفت که نگو...


و همینطور داشت خنج میزد که انداختمش کنار...!!


همینکه دستمو از تو پلاستیک در آوردم!! 

دیدم دستم کامل
خونیه!!


و همینطور از شستم داره خون میاد!!

پشت دستمم کاملاً جای چنگالای گربه بود که خون میومد...


سریع اومدم پایین و رفتم با آب شستمش، دیدم از این طرف تا اونطرف شستم پاره شده!!


همینطورم خون میومد...


گفتم الانه که هـــــار بشم!! :))


چند روز قبلشم از این فیلمای خون آشام دیده بودم!!


یعنی اون لحظه آمادگی هرگونه تغییر و تحول ژنتیکی ای رو داشتم!! 
پوزخند

 

کلی دستمو شستم و بتادین زدم بهش!!


فرداشم رفتم چند تا آمپول هاری زدم...


از اون به بعد بود که امپراطوری گربه هایِ توی انبارمون به مرحله جدیدی رسید...


دیگه کسی کاری بهشون نداشت و انبارمون قرنطینه شده بود...!!!


که البته بعداً تلافیشو سرشون در آوردم...!