• وبلاگ : تراوشات يک ذهن زيبا
  • يادداشت : ماجراي مـــن و گـــــربه!
  • نظرات : 6 خصوصي ، 35 عمومي
  • پارسي يار : 9 علاقه ، 1 نظر
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سحر 


    آخي.منم يه خاطره بگم ...ميگم

    يه بار تو روزاي كنكور دلم گرفته بود ، رفتم پشته بوم ،همين جور خيره به ماه نگاه مي كردم ،يكهو ديدم يك نفر كنارم نشسته

    يه جيغ شديدي كشيدم ،بنده خدا(حيوون خدا) طفلي يه گربه بود داداشم دستي كرده بودش ، هر از گاهي يه سري به ما مي زد

    اومده بود صله رحم به جا بياره ، زهرش و تركوندم ، رفت رو ديوار همسايه بغليمون ،بدنش مي لرزيد

    بعد از اون قضيه باهامون بهم زد، ديگه آفتابي نشد

    بي ربط بودا اما خاطره بود ديگه...

    پاسخ

    بد بخ وحشيش کردي دوباره!! :)