آخي.منم يه خاطره بگم ...ميگم
يه بار تو روزاي كنكور دلم گرفته بود ، رفتم پشته بوم ،همين جور خيره به ماه نگاه مي كردم ،يكهو ديدم يك نفر كنارم نشسته
يه جيغ شديدي كشيدم ،بنده خدا(حيوون خدا) طفلي يه گربه بود داداشم دستي كرده بودش ، هر از گاهي يه سري به ما مي زد
اومده بود صله رحم به جا بياره ، زهرش و تركوندم ، رفت رو ديوار همسايه بغليمون ،بدنش مي لرزيد
بعد از اون قضيه باهامون بهم زد، ديگه آفتابي نشد
بي ربط بودا اما خاطره بود ديگه...