• وبلاگ : تراوشات يک ذهن زيبا
  • يادداشت : ماجراي مـــن و گـــــربه!
  • نظرات : 6 خصوصي ، 35 عمومي
  • پارسي يار : 9 علاقه ، 1 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    يه سري با يه بنده خدايي فاصله تکراري و خسته کننده شيراز تا کازرون رو در حدود نصف زمان معمول رفتيم... دو تا همراه ديگه هم داشتيم که داشتن از ترس مي مردن... بندگان خدا به حدي درگير کفن و دفنشون بودن که فرصت نشد حداقل از اون يکي بنده خدا بپرسيم کجا گواهي نامه شو گرفته!!! آقا منم تمام مدت فکر مي کردم اين همه دره و پرتگاه و پيچ خطرناک کجاي اين جاده بود که من تا حالا نديده بودم!!!
    خلاصه از اونجايي که من ذهن آماده اي برا دريافت حقايق دارم (!!!) به خودم گفتم: «اي بيچاره... اين همه هيجان دور و برت ريخته، بعد تو مثل بدبختا پا ميشي مي ري دنبال هيجان هاي زير 5 سال!
    حالا که شما مرحمت کردين و بخشي از تجربيات هيجان انگيز خودتون رو در اختيار همگان گذاشتيد، من تازه به پوچي ادعام پي بردم!!! که جا داره رسما از جامعه جهاني عذرخواهي کنم!
    راستي... کلاس هاي شما فقط به صورت آنلاين برگزار ميشن؟!!
    پاسخ

    :)) هيجان؟! دستم که جويده شد، هرچي هيجان بود از جونم در اومد!! :)