زینب! زینب! زینب!
تو را به خدا خودت را حفظ کن. کار تو هنوز به اتمام نرسیده است.
تو تازه باید پیام کربلایى ات را از مدینه رسول الله به تمام عالم منتشر کنى.
تو باید خون حسین را تا ابد تازه نگه دارى. و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟
مگر نه سجاد باید... باید در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟
پس تو از این پس ، پناه مردمى ، مرجع پرسشهاى مردمى ، حلال مشکلات مردمى
و پرچم هدایت مردمى و شاخص میان حق و باطل مردمى.
رداى امامت با دستهاى توست که از دوش حسین به قامت سجاد منتقل مى شود.
پس گریه نکن زینب! خودت را حفظ کن زینب!
... اکنون آرام آرام به مدینه نزدیک مى شوى و رسالتى که در مدینه چشم انتظار توست،
از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى ، کمتر نیست.
افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ، خودت را روى قبر مى اندازى
و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شاید به اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ،
پیش پیامبر، گریه مى کنى و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى
و به یادش مى آورى آن خواب را که او براى تو تعبیر کرد.
انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى
و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند:
«آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد
و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى
و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر،
دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترک این جهان مى گویند
و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها مى گذارند.»
- تعبیر شد خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام.
(بخشهایی از کتاب آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی)