سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تراوشات یک ذهن زیبا

طی درخواست های مکرر دوستان، قرار شد که من

چند تا از خاطرات دوران تحصیل(همون زجه ها و فلاکتا) رو براتون تعریف کنم

 

سوم دبیرستان :

 

آغا سوم دبیرستان که بودیم یه قضیه ای رخ داد
 

(یه کلاس جبرانی با یه دبیر به درد نخور رو نرفتیم سر کلاس)

البته دلیل داشت که نرفتیم سر کلاس...

 

جونم براتون بگه که فرداش داشتیم می دویدیم که بریم سر کلاس

(چون من همیشه دیر میرفتم مدرسه، همه سر کلاس بودن)

 

یهو دیدم چند تا از بچه های کلاسمون یه گوشه از حیات نشستن میگن:

بـــــــیـــــــــااااا ، نمی خواد بری سر کلاس

 هممون اخراجـــــــــــیم...!!!

 

اولش گفتم شاید الکی میگن، رفتم دیدم که عاره، اسممونو زدن توی تابلو

تا درس عبرتی بشیم برای سایرین

 

الان افتخار می کنین به من...؟!!

من همیشه توی زندگیم سعی کردم برای دیگران درس عبرت باشم

کودک هایی رو من تربیت کردم و تحویل جامعه دادم با کارام

من درس عبرت آینده سازان این مملکت بودم


بگذریم...


عاقا نذاشتن بریم سر کلاس

مدیرمونم گفت که شما ها اخراجین...!!


هیچی دیگه یکی - دو روز اخراج بودیم تا اینکه

بالاخره از صدقه سری من

(نه اینکه من دانش آموز فوق العاده خوب و زرنگی بودم)


من و بقیه بچه ها بخشیده شدیم

فقط قرار شد، بریم موهامونو با شماره 2 بزنیم


تا تو کل مدرسه انگشت نما بشیم

البته ما قبلشم انگشت نما بودیم


آغا یادم نمیره فرداش مدیرمون سر صف به کلاس اولیا می گفت :


اینا رو می بینین که سرشون کچله...؟!!

اینا اخراج شدن...!! :)))))))))

مثل اینا نشین... :))))))))

چه زجه ها که نزدم، چه فلاکتا که نکشیدم تو اون لحظه...!! :"(


از فرداش کلاس اولیا به ما که میرسیدن، انگار یه قاتل دیدن...

مثل سگ از ما می ترسیدن
 

یعنی موقعی که میرفتیم تو صف بوفه می دیدی 4 تا کلاس اولی

دارن جلوت خم راست میشن و ساندویچ و بیسکوییت و غیره تعارفت میکنن


چنان محبوبیتی من جلوی این کلاس اولیا پیدا کرده بودم که تو عمرم اینقدر محبوب نبودم

شده بودم اسطورشون...

همش از رشادت ها و زرنگیام براشون تعریف می کردم


میگن اَدو گر شود سبب خیر...

این مدیر ما هم سبب خیری شد واسمون...!!! :)))))


=======================================

 

پیش دانشگاهی :


آغا ما یه ناظم داشتیم، همیشه سر صف از رشادت هاش برامون تعریف می کرد
 

که مثلا 5 سال هست که بهترین ناظم استان هست و غیره...


روزی از روزها زنگ تفریح تموم شد بود و همه داشتن میومدن سر کلاس

 

معلممونم هنوز نیومده بود


آغا یکی از دوستان اومد سر کلاس یه سوت محکم زد،

منم در جوابش یه سوت محکم زدم


چشتون رو بد نبینه یهو کل کلاس در جواب این کار شروع کردن به سوت زدن


چند ثانیه بعد دیدیم که کل مدرسه دارن سوت میزنن...


از قضا... در همین حین یه نفر از اداره آمده بوده که روی کار ناظم ها نظارت کنه

و ناظممونم داشته توی راه رو از نظم و ترتیبی که توی مدرسه

حاکم هست براش تعریف می کرده،

که یهو صدای سوت زدن کل مدرسه میره روی هوا...


هیچی ، ناظممون اومده بود یکی از بچه ها رو تهدید کرده بود و اونم اسم اون

نفر اولی که سوت زد رو داده بود
 

ای بنده خدا هم تهدیدش کرده بودن که به غیر از تو کیا دیگه سوت میزدن 

و اسم منو داده بود...


ناظممون اومد منو برد دفتر بهم گفت اخراجت می کنم و از این حرفا

که بگو کی به غیر از تو سوت میزد؟


منم گفتم که کل کلاس، هر چی گفت اسم بیار گفتم من کس خاصی رو ندیدم

(حال می کنین چه ادمین ادم نفروشی دارین...؟؟)


هیچی دیگه قرار شد فرداش با اولیا برم مدرسه ، پروندم رو بگیرم و اخراج شم


فرداش با مامانم رفتیم مدرسه

ناظممون تا منو دید بلند داد زد خانم برای بچتون چند تا کفتر بگیرین

تا بره رو پشت بوم شافتک بزنه ( شافتک...!! :)))) )


خندمم گرفته بود، می گفت : شافتک... :))


هیچی دیگه پرونده ما رو که در آوردن،

این رشادت ها و معدل های درخشان رو که مدیرمون دید

گفت عیبی نداره فقط دیگه تکرار نکن...!!

ولمون کردن رفتیم خونه...


یعنی ناظممون خونش میزدی کاردش در نمیومد...!! :)))


 

چقدر طولانی شد، خاطرات دانشگاه باشه برای بعداً...


سوم راهنمایی یه همستر(یه چیزی مثل موش :) ) بردم سر کلاس ولش کردم، معلم اومد بعد چند دقیقه دید گفت ایمانی(مبصر کلاس) این موش خونگی رو از کلاس بنداز بیرون
 

ایمانی: آق آق عاقا ما از اینا میترسم
 

معلم:علی اکبری پاشو بندازش بیرون
 

علی اکبری:اقا ماهم میترسیم
 

معلم: کی نمی ترسه؟
 

من مثلا در نقش دهقان فداکار: آقا ما!
 

معلم: زود دفتر کتابت رو جمع کن تن لشتو ببر با اولیا بیا!
 

سر این قضیه چوب ها خوردم، زجه ها زدم!
 

هنوزم نفهمیدم چطوری لو رفتم ایمانی فروخت؟ علی اکبری فروخت؟!!


نامردا :"(((


ماجرای یک خائن...!

جریان از این قراره که امروز بازی فوتبال بین تیمای استقلال-فجر توی ورزشگاه حافظیه بود...
منم می خواستم برم، با خودم فکر کردم که برم طرف کدوم تیم...؟!

از یه طرف دوست داشتم برم طرف استقلال ، از طرفی غیرتم می گفت باید بری طرف تیم فجر...!
بالاخره تصمیم گرفتم امروز برم تیم فجر رو تشویق کنم...!

عاقا ما خوشال خوشال بلند شدیم رفتیم ورزشگاه، بین تماشاگرای تیم فجر نشستیم یه لباس زردم از تیم پینگ پنگ دانشگاه به یادگار داشتیم کردیم تنمون...!

ما هم تا تونستیم گلوی خودمونو جـــــــــر دادیم، که فجر گل بزنه، اما نزد که نزد...

نیمه اول 1 - 0 به نفع استقلال شد، گفتیم عیبی نداره ایشالا نیمه دوم...

عاقا نیمه دوم شروع شد دیدیم ریپَس داره گل می خوره، یعنی داغون شدمااا... حدوداً 3-4 تا گل که خورده بود دیگه داشتم افسرده میشدم...که یه لحظه نفس اماره بهم گفت :

تو اومده بودی لذت ببری ، داری ذلت می بری...؟!

در همین لحظه نفس لوّامه هم حرفاشو تأیید کرد...

یکم فکر کردم ، دیدم پُر بیراه نمیگه، تیم فجر اگر تماشاگر می خواس که وسط فصل بازیکناشو نمی فروخت، اگر تماشاگر می خواست که مسئولاش حمایتش می کردن...!
منم که تا جایی که تونسته بودم ازش حمایت کرده بودم، دیگه کاری از دست من بر نمی اومد!

یه لحظه بلند شدم به بهونه خوردن آب طی یک عملیات ماهرانه به سرعت خودمو به تماشاگرای استقلال رسوندم ، تازه اینجا بود که معنی و مفهوم شعر :

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ......... باز جوید روزگار وصل خویش

رو فهمیدم

یعنی روحیه ام ازاین رو به اون رو شد!

خدا بخواد استقلال یکی دوتا گلم این طرف که بودم به فجر زد...! تا در نهایت 5-0 برنده بشه!
دوستان این دوتا عکس مال امروزه...

نظرتون راجع به این خیانت چیه...؟!

الان پی بردین من چه آدم خائنیم...؟! :)

 

 

من هنگام تشویق تیم استقلال        من هنگام تشویق تیم فجر


دوستم ی یکسالی بود عاشق یه دختره شده بود، هم دیگرو خیلی دوس داشتن بعد برا دختر خواستگار اومد دختر پرید رفت

دوستم اومده بود پیشم گریه میکرد میگفت:
همه عشقا دروغه میخوام مثل تو بشم، عاشق نشم، وابسته نشم، مث تو هرزه باشم، پست باشم، نامرد باشم اشغال

من :O
بازم من :@
من :o.O
و هنوز من :|
من :(

همچین دوستانی داریم ما...