در این پست یک شعر از استاد سهراب سپهری گذاشتم که ارادت خاصی نسبت به ایشان دارم البته ایشان هم تا وقتی که در این عالم بودند و هنوز به دیار باقی کوچ نکرده بودند بدجور نسبت به بنده ارادت داشتند !
اهل حمامم
پوستم مهتابیست
چشمهایم آبیست
پدرم دلاک است
سر طاسی دارد
لُنگ می اندازد
شامپو مصرف کرد
کله اش هی کف کرد
و سپس مویش ریخت
و چه اندازه سرش براق است
حرفه ام دلاکیست
هدف من پاکیست
مینشیند لب سکو آرام
یک نفر با احساس
و تصور کرده ، خوش پر و پاست
کودکی را دیدم
میدود در پی صابون و لگن
ای نهان در پس در
خشک آوردم ، خشک
مشتریهای عزیز
لگن خاطرهتان سالم باد !
رخت ها را نکنید
آبمان بند آمد