سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تراوشات یک ذهن زیبا

هرکول پوارو در خیابان قدم میزد که دید مردم زیادی جمع شده اند.


آنها دور جسد یک زن حلقه زده بودند.


پس از بازرسی بدن زن یک کیف پول یافت.


اسمش آنا بود و با همسرش تماس گرفت و به او گفت که همسرش مُرده است.


شوهرش گفت امکان ندارد.


پوارو گفت بیا اینجا و مرگش را تایید کن.


بعد از ده دقیقه شوهرش آمد و جسد را دید و شروع به گریه کرد.


پوارو به افسر پلیس نگاه کرد و گفت شوهرش را بازداشت کنید او قاتل است.


چرا؟

 

هرکول پوارو

 

لطفا حدسیات خودتونو برام بنویسید!!