سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تراوشات یک ذهن زیبا

ماجرای یک خائن...!

جریان از این قراره که امروز بازی فوتبال بین تیمای استقلال-فجر توی ورزشگاه حافظیه بود...
منم می خواستم برم، با خودم فکر کردم که برم طرف کدوم تیم...؟!

از یه طرف دوست داشتم برم طرف استقلال ، از طرفی غیرتم می گفت باید بری طرف تیم فجر...!
بالاخره تصمیم گرفتم امروز برم تیم فجر رو تشویق کنم...!

عاقا ما خوشال خوشال بلند شدیم رفتیم ورزشگاه، بین تماشاگرای تیم فجر نشستیم یه لباس زردم از تیم پینگ پنگ دانشگاه به یادگار داشتیم کردیم تنمون...!

ما هم تا تونستیم گلوی خودمونو جـــــــــر دادیم، که فجر گل بزنه، اما نزد که نزد...

نیمه اول 1 - 0 به نفع استقلال شد، گفتیم عیبی نداره ایشالا نیمه دوم...

عاقا نیمه دوم شروع شد دیدیم ریپَس داره گل می خوره، یعنی داغون شدمااا... حدوداً 3-4 تا گل که خورده بود دیگه داشتم افسرده میشدم...که یه لحظه نفس اماره بهم گفت :

تو اومده بودی لذت ببری ، داری ذلت می بری...؟!

در همین لحظه نفس لوّامه هم حرفاشو تأیید کرد...

یکم فکر کردم ، دیدم پُر بیراه نمیگه، تیم فجر اگر تماشاگر می خواس که وسط فصل بازیکناشو نمی فروخت، اگر تماشاگر می خواست که مسئولاش حمایتش می کردن...!
منم که تا جایی که تونسته بودم ازش حمایت کرده بودم، دیگه کاری از دست من بر نمی اومد!

یه لحظه بلند شدم به بهونه خوردن آب طی یک عملیات ماهرانه به سرعت خودمو به تماشاگرای استقلال رسوندم ، تازه اینجا بود که معنی و مفهوم شعر :

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ......... باز جوید روزگار وصل خویش

رو فهمیدم

یعنی روحیه ام ازاین رو به اون رو شد!

خدا بخواد استقلال یکی دوتا گلم این طرف که بودم به فجر زد...! تا در نهایت 5-0 برنده بشه!
دوستان این دوتا عکس مال امروزه...

نظرتون راجع به این خیانت چیه...؟!

الان پی بردین من چه آدم خائنیم...؟! :)

 

 

من هنگام تشویق تیم استقلال        من هنگام تشویق تیم فجر