در ايام قديم يه کشتي باري بود که ناخداي شجاعي داشت. يک روز دزدان دريايي به کشتي حمله کردند. ناخدا گفت : اون پيراهن قرمز منو بياريد، پيراهن رو پوشيد و در کنار ملوانانش مردانه جنگيد و دزدان را فراري داد. از او فلسفه پيراهن قرمز را پرسيدند. گفت: براي اين است که اگر من زخمي شدم و خونريزي کردم، شما نفهميد و روحيه تان را از دست ندهيد. چند بار ديگر هم همين اتفاق افتاد و هر بار دزدان در مصاف با کاپيتان پيراهن قرمز شکست مي خوردند. يک روز ديده بان گفت : 10 تا کشتي دزدان همزمان به ما حمله کرده اند. همه وحشت کردند يکي دويد تا پيراهن قرمز کاپيتان را بياورد. کاپيتان گفت: پيراهن قرمز لازم نيست، اون شلوار قهوه اي منو بياريد .