سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تراوشات یک ذهن زیبا

کریم

 

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.

چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد.

کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.

کریم خان گفت: این اشاره‌ های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.

آن کریم به تو چه قدر داده است و به من چه داده؟

کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت چه می‌خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان مرا بس است.

چند روز بعد، درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.

خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد!

پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد! روزگاری سپری شد.

درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد

و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت:

نه من کریمم نه تو!

کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است...