سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تراوشات یک ذهن زیبا

فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت.

هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد:

خدایا! جان این همسایه کافر من را بگیر. مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)

زمان گذشت و مسلمان بیمار شد. دیگر نمی توانست غذا درست کند

ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد.

مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و

غذای من را در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!

روزی از روزها که خواست برود غذا را بردارد ،دید این همسایه کافرِ است

که غذا براش می آورد. از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت:

خدایا! ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.

من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!

 


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

 

با مدعی مگویید...